سال جنگیدن و نجنگیدن
سال جنگیدن و نجنگیدن
یعنی رسماً رد کرده اند بعضی از این حضرات در توصیه و تشویق مردم به فرزندآوری. کافیست ثانیه ای؛ فقط ثانیه ای به فکرشان اجازه بدهند کار کند یا به چشمشان اجازه بدهند تا ببینند وضعیت زنان و مردانی که درآرزوی بچه می سوزندولی خدا نخواسته به آنها فرزند بدهد، یا دخترهایی را ببینند که دلشان می خواهد مادر باشند، ولی فرصت ازدواج ندارند. بعد از این دست افاضات بفرمایند.
سال جنگیدن و نجنگیدن
خدایا خودت؛ فقط خودت من را از این بازی خارج کن؛ وقتی عالم و آدم می خواهند من را وارد بازی کنند؛ وقتی خودم توان خارج شدن از آن را ندارم؛ وقتی می بینم- به چشم خودم- که آدم این بازی ها نیستم؛ آدم این حرف ها. وقتی هنوز قدرت تشحیص راست و دروغ بنده هایت را ندارم؛ وقتی انقدر ضعیفم.
پناه بر تو خدا پناه بر تو...
اینکه فصل بهاری هست و شکوفه درخت ها هستند و گل ها جوانه می زنند و همه جا سبز سبز سبز می شود و صدای پرنده ها؛ مخصوصا دم دمای صبح غوغا می کند و .... هزار اعجاز دیگر این فصل؛ کافیست که عالمی را عاشق عالم کند.
بعد اگر همین فصل؛ اول اولای همین فصل رنگی رنگی خدا بخواهد و پا به این دنیا بگذاری، عشقت به این عالم صدچندان می شود؛ هرچقدر هم که هر سال با آمدن بهار یک سال به عمرت اضافه شود و پیرتر شوی و بروی در فکر که ای بابا امسال عمرم چطور گذشت.
خلاصه که امشب شمع سی و یک سالگی ام را فوت کردم و حالا با دنیایی بیم و امید چشم به روزهای آتی زندگی ام دارم... امید که عمرم کفاف دهد و سال دیگر از گذر پرخیر و برکت این سال عمرم بنویسم.
از سال 82 تا حدود سال 88، پیگیر برنامه هایش بودم و فکر و ذکرم شده بود حرف های دینی و توصیه هایی که داشت. جلساتش را دنبال می کردم. نوارهایش- آن زمان ها که سی دی پلیر و ام پی تری پلیر و اینها هنوز نیامده بود- را می گذاشتم در واکمن سونی که بابا برایم خریده بودش و کلی دوستش داشتم، و کل مسیر دانشگاه به خانه و برعکس را گوش می دادم.
اگر بگویم تنها کسی بود که بعد از مدت ها در به دری روحی و فکری و نشستن پای بحث این آدم و آن آدم، بالاخره احساس کردم روح سرکشم حرف هایش را می فهمد، اغراق نکرده ام. بارها قبل تر، پیش آدم های متعدد رفته بودم و از خودم گفته بودم. ولی انگار هیچ کدامشان حتی حرفم را هم نمی فهمیدند. ولی این آدم طی یک توضیح کوتاه 5 دقیقه ای که یک بار در دفترش هول هولکی داشتم، همه روحم را فهمید و درک کرد.
البته حرف هایش را باید سلکت می کردم و با پالایش از گوش و ذهنم می گذراندم، ولی به هر حال همچنان برایم عالی بود.
یادم نیست چه شد که یکهو همه چیز را کنار گذاشتم و گوش هایم را بستم. شاید خسته شده بود روحم، شاید اشتباه کردم، شاید... هرچه بود به هر حال این کار را کردم و از آن سال به این طرف دیگر دارم از جیب می خورم.
انگار کن که آدمیزاد بدو بدوهایی بکند در زندگی اش و ذخیره ای جمع کرده باشد و بعد بنشیند و فقط بخورد و خرجش کند. حتی به فکر این هم نباشد که بلند شود و دوباره آستین بالا بزند تا قبل اینکه به ته برسد. حالا امروز حس کردم دیگر دارد این ذخیره تمام می شود. به آخر رسیده است انگار. تمام این مدت، به خصوص این ماه های اخیر زندگی ام، داشتم از همان ذخیره می خوردم؛ ولی دیگر کفگیر به ته دیگ رسیده و باید زودتر کاری کنم.