تاریخ دفنشده در سینه پیرهای فامیل را دریابیم
شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۰۶ ب.ظ
پیرها را دست کم نگیریم. واقعا هرکدامشان با هر گذشته زشت یا زیبایی یک تاریخ اند، یک زندگی. لازم نیست حتماً آدم معروف و مشهوری باشند؛ اصلاً همین ناشناس بودن، همین عادی بودن، معمولی بودن، یک جاهایی ناب تر و بهتر است برای درک زندگی گذشتگانمان. حالا هرچه پیرتر، بهتر. اصلا تا قبل از اینکه خاطرات دورشان بپرد و پاک شود، باید انقدر سوال پیچشان کرد تا همه داستان هایشان را تا جاییکه یادشان می آید بریزند بیرون. از مکتب رفتن هایشان، بازی هایشان، عاشق شدن و ازدواجشان، مدل غذاهایی که می خوردند، حرف های مادرها به دخترها، و... بگیر تا وضع مملکت در برهه های مختلف تاریخی.
هرکدامشان یک جور تاریخ شفاهی اند برای خودشان. انقدری این کار خوب و مفید و مهم است که خانم نجم آبادی که الان سال هاست دانشگاه هاروارد تدریس می کند و در ینگه دنیا زندگی می کند، با کمک دستیاران تحقیقاتش، می گردد در کنج به کنج خانه های این کشور و پیرزن ها را پیدا می کند و شروع می کند باهاشان حرف زدن و صحبت هایشان را ضبط و ثبت کردن. از قباله های ازدواج و کنارنوشته های قران های قدیمی و هر سندی که از قدیم در خانه هایشان دارند، عکس می گیرند و با کلی مشقت این دیتاها را کنار هم می گذارند و تصویری از زندگی روزمره زنان عادی جامعه در گذشته های دور را شکل می دهند؛ تصویری که می توان گفت اصلا در لابه لای اسناد رسمی تاریخی خبری از آنها نیست.
این مدت که درگیر و دار بیماری باباجون و بعد هم مراسم خاکسپاری عزیزمان بودیم، فرصت شد بیشتر و بیشتر با عمه جون (عمه مامانم که بیشتر از 90 سال سن دارد، ولی ماشالله از همه ما جوون ها، سرحالتر است) حرف بزنم و از گذشته اش بگوید. از اینکه کمتر از 9 سال داشته که ازدواج کرده با پسر همسایهشان که 17 ساله بوده و سربازی رفته بوده و مدتی هم شهر کار کرده و پول و پله ای جمع می کند برای عروسی. بامزه بود یا شاید هم دردناک که هنوز آن احساس ترسش در آن سن و سال کودکی از کفشهای بزرگ شوهرش را فراموش نکرده بود. از همان کودکی و اوایل ازدواجش شروع کردیم و امدیم جلو؛ از بچه آوردن ها و مادرشوهر و خواهرشوهرها و و رفتارش با شوهرش و رفتار شوهرش و... خلاصه که همه چیز را ریزریز زیرورو کردیم با هم. چقدر هم عمه جون خودش ذوقزده می شد از حرف زدن در مورد گذشته ها؛ حتی حرف زدن از روزهای سخت زندگی اش. خلاصه که این تاریخ دفنشده در سینه پیرهای فامیل را دریابیم.
هرکدامشان یک جور تاریخ شفاهی اند برای خودشان. انقدری این کار خوب و مفید و مهم است که خانم نجم آبادی که الان سال هاست دانشگاه هاروارد تدریس می کند و در ینگه دنیا زندگی می کند، با کمک دستیاران تحقیقاتش، می گردد در کنج به کنج خانه های این کشور و پیرزن ها را پیدا می کند و شروع می کند باهاشان حرف زدن و صحبت هایشان را ضبط و ثبت کردن. از قباله های ازدواج و کنارنوشته های قران های قدیمی و هر سندی که از قدیم در خانه هایشان دارند، عکس می گیرند و با کلی مشقت این دیتاها را کنار هم می گذارند و تصویری از زندگی روزمره زنان عادی جامعه در گذشته های دور را شکل می دهند؛ تصویری که می توان گفت اصلا در لابه لای اسناد رسمی تاریخی خبری از آنها نیست.
این مدت که درگیر و دار بیماری باباجون و بعد هم مراسم خاکسپاری عزیزمان بودیم، فرصت شد بیشتر و بیشتر با عمه جون (عمه مامانم که بیشتر از 90 سال سن دارد، ولی ماشالله از همه ما جوون ها، سرحالتر است) حرف بزنم و از گذشته اش بگوید. از اینکه کمتر از 9 سال داشته که ازدواج کرده با پسر همسایهشان که 17 ساله بوده و سربازی رفته بوده و مدتی هم شهر کار کرده و پول و پله ای جمع می کند برای عروسی. بامزه بود یا شاید هم دردناک که هنوز آن احساس ترسش در آن سن و سال کودکی از کفشهای بزرگ شوهرش را فراموش نکرده بود. از همان کودکی و اوایل ازدواجش شروع کردیم و امدیم جلو؛ از بچه آوردن ها و مادرشوهر و خواهرشوهرها و و رفتارش با شوهرش و رفتار شوهرش و... خلاصه که همه چیز را ریزریز زیرورو کردیم با هم. چقدر هم عمه جون خودش ذوقزده می شد از حرف زدن در مورد گذشته ها؛ حتی حرف زدن از روزهای سخت زندگی اش. خلاصه که این تاریخ دفنشده در سینه پیرهای فامیل را دریابیم.
۹۴/۰۳/۱۶
دقیقا کار منم همینه! مدام گیر می دم به عمه خودم و عمه های مامانم که گذشته هاشونو بگن! اینقد چیزای باحالی می گن که آدم باورش نمیشه. حیفن اینا به خدا