زنان سرزمین من

زنان سرزمین من - روز دختر!!!روز دختر!!!

نمی دانم کدام مسئول فرهنگی روزی به نام روز دختر و آن هم در سالروز میلاد باسعادت حضرت معصومه عزیزدلمان طراحی کرد؛ ولی با همه احترام و ارزشی که خدا شاهد است برای بانوی عزیزمان قائلم، به نظرم این انتخاب بی سلیقگی و بی فرهنگی آن مسئول فرهنگی بوده.

به هر حال انتخاب این روز عزیز به عنوان روز دختر، معنای خاص دارد و کمتر کسی است که نداند این روز صرفا به معنای "دختر مامان و بابا بودن" نیست؛ به خصوص اینکه روزی به نام روز زن هم در تقویم‌مان داریم. ازطرفی صرف دختر امام بودن حضرت معصومه برای نامگذاری این روز مدنظر نبوده؛ که اگر اینگونه بود حضرت زینب هم دختر امام علی هستند و روز ولادتشان می توانست روز دختر باشد.

علی ای حال این انتخاب و این پررنگ کردن این جنبه، هم وجهه خوبی برای آن بانوی عزیز ندارد و هم صورت جالبی برای خودمان. البته از این جهت که مثلاً نشان بدهیم ما به جنس مؤنث؛ حتی آنها که ازدواج نکرده اند احترام می گذاریم و ارزش قائلیم، شاید بد نباشد، ولی در کل حس جالبی برای آدم ندارد.

بعد هم من نمی فهمم حالا چه کاری بود این کار؟؛ روز زن، برای ارج نهادن به زنان و مادران خوب است، روز پدر؛ برای پدرها و حالا بگو مردها، روز جوان برای توجه بیشتر به جوان‌ها؛ اعم از دختر و پسر، روز کودک؛ روز خانواده؛ روز پدربزرگ و مادربزرگ و... حالا این وسط من نمی دانم روز دختر دیگر چه صیغه ایست و چه کارکرد ویژه ای می خواهد داشته باشد؟!

و اما...

به جـــان پاک تو ای دختر امام، ســلام        به هر زمان و مـکان و به هر مقام، سـلام

بانو! جد بزرگوارتان امام جعفر صادق(ع) فرمودند: «اذا اصابتکم بلیه و عناء فعلیکم بقم فانه ماوى الفاطمیین» هرگاه در تنگناهاى زندگى قرار گرفتید و بلاها و مصیبت‌‏ها به شما روى آورد، به سوى قم بروید، چون آنجا پناهگاه فرزندان فاطمه(ع) است... پناهم بدهید در این روزهای ندانم ها و سختی هایم.

 

وقتی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۳
یک زن
زنان سرزمین من -

تی وی روشن است و اتفاقا صدایش هم بلند است و یک ریز هم دارد تبلیغ پخش می کند؛ کفپوش پلین، پشتی طبی باراد و این حرف ها. من هم چهارزانو نشسته ام روی کاناپه روبرویش و لب تاپ هم روی پاهایم. بابا هم طبق سنت مالوف خود که باید موقع تلفن صحبت کردن در نزدیک ترین نقطه به من بایستند و بلندبلند هم صحبت کنند، همینجا کنار گوشم و وسط سرو صدای تبلیغات تی وی با باجناق بزرگه می گویند و می خندند. مامان هم که با یک فاصله کم کنار دستم نشسته اند، وسط این همه سرو صدا، سوالاتی می کنند از این قبیل که: "به نظرت این کفشوا چه طورن؟؛ بخریم یا نخریم؟"، "میگم می خوای از این پشتیا بخری برای سرکارت؟"، "حالا این همه چیزی که بابات به آقامرتضی میگه می خوام بخرم رو کجا بذاریم؟؛ جا میشه تو انباری؟" و... من هم که قطعا موظف به پاسخگویی به همه این سوالات پایان ناپذیرم، باید هم حرف های بابا را بشنوم و هم حواسم جمع تی وی باشد و هم درست سوالات مامان را فهم کنم و بعد هم خوب و قشنگ جواب بدهم. بعدش این وسط ویرم می گیرد که وبلاگ هم بنویسم و تمرکز حواسم را تست کنم... باشد که موفق شده باشم و مقبول درگاه خلق خدا واقع شوم :)

 بعداً نوشت:آهان راستی یادم رفت بگویم که آن یکی تی وی مان که زبانم لال زبانم لال رویم به دیوار به ماهواره وصل است در اتاق بغلی با صدای بلند برای خودش برنامه پخش می کند. خلاصه که گفتم این را هم از قلم نندازید و بدانید همچین آدمی هستم من :)

 

 

سال جنگیدن و نجنگیدن
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۴۰
یک زن
زنان سرزمین من - ما از شما می‌ترسیمما از شما می‌ترسیم

والا ما از مذاکره نمی ترسیم؛ ما ازشمامی ترسیم که با این سن و سال و تجربه کاری، این مدلی صحبت می کنید و همچین ادبیاتی دارید و چقدر هم که عالی و خوب و لطیف و منطقی با مخالفین و منتقدین خودتان برخورد می کنید.

تازه از شما بهتر طرفدارهای شما هستند؛ باز به انصاف طرفدارهای دولت نهم و دهم؛ حداقل اگر رئیس جمهورشان آن زمان حرفی می زد، خودشان می ریختند سرش و دِ بزن و انتقاد کردن که باید اصلاح شوی، اما خدا را سیصدهزار مرتبه شکر که نه تنها شما به خودتان حق می دهید اینطوری حرف بزنید، طرفدارهایتان هم با تمام انصافشان به شما حق می دهند اینطوری حرف بزنید و حتی اگر حق هم ندهند، دهنشان را می بندند و سکوت می کنند صرفاً؛ همین و بس.*

خلاصه که از من به شما نصیحت؛ اصلاً لازم نیست که آدمیزاد تاریخ اسلام بداند؛ حتی لازم نیست مثلاً تاریخ شاهنشاهی و چه و چه بداند؛ فقط همینکه تاریخ فرض کنید 20-15 سال اخیر را در جریانش باشد؛ آن هم در حد یک مخاطب معمولی مثل من نه در حد و حدود یک مسئول اجرایی فلان و فلان و کله گنده؛ برایش کافیست که بفهمد باید کمی سعه صدر داشته باشد؛ باید کمی ادب داشته باشد؛ باید کمی از تکبرش کم کند؛... وگرنه همین مردمی که یک روز او را بالا برده اند، چند سال بعد چنان با کله می کوبندش زمین که اطرافیانش مجبور می شوند با کفگیر او را از زمین جمع کنند.

صبر باید کرد و دید و خندید.... فتأمل...

 پی‌نوشت 1:همیشه آدم دغدغه‌مند فرهنگی- اجتماعی بودم و همیشه هم سعی می کردم خیلی قاطی حرف های سیاسی به این معنا نشوم و خودم را زیادی حرص ندهم؛ ولی واقعاً دیگر شور یک چیزهایی را درآورده اند.

 پی‌نوشت 2:بدتر از این حرف‌ها، پزهای روشنفکری و ادا و اصول‌های این مدل حضرات است در زمینه آزادی بیان و روحیه تساهل و تسامح و ایجاد فضای تضارب آراء و....

 * بعداًنوشت:گویا این بار برخلاف دفعات گذشته، به قدری شدت این برخورد بالا بوده است که موافقینشان هم مجبور شده اند اندک انتقادی به رئیس جمهور محترمشان! داشته باشند.

 

 

وقتی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۵۴
یک زن
زنان سرزمین من - وقتی به خشونت می خندیم... هه

یک برنامه ای دارد شبکه نسیم به اسم خندوانه؛ راستش را بخواهید به جز دیشب، هیچ کدام از قسمت هایش را کامل ندیدم. دیشب رضا شفیعی جم مهمانشان بود. برای خنداندن مردم خاطره گویی می کرد از دوران کودکی و بازی هایش با رامبد جوان و همینطور از دوران مدرسه؛ اینکه مثلاً معلمشان چشم هایش چپ بوده ولی خیلی خوب نشانه گیری می کرده و دفتر و کتاب را از پای تخته مستقیم می کوبیده به کله بچه ها؛ یا خودکار می گذاشته لای انگشت هایشان و تهدیدشان می کرده که من بچه های بزرگ تر از شما را چند سال قبل برای تنبیه خاک کردم در باغچه؛ یا چه و چه... ملت حاضر در برنامه به همراه رامبد جوان هم غش کرده بودند و روی زمین ولو بودند از این خاطرات.

اینکه این روش های تنبیهی این روزها در مدارس پسرانه کمتر شده (نمی گویم از بین رفته کاملاً چون واقعاً از بین نرفته خب) درست است؛ اما اینکه جماعتی بنشینند و به این رفتارها بخندند، چه معنایی دارد؟؛ یعنی ما بلد نیستیم حرف دیگری بزنیم و بخندیم؟؛ جک خوبی تعریف کنیم و بخندیم؟؛ خاطره خنده دار غیرخشونت آمیزی نداریم که به آن بخندیم؟؛ اصلاً بلد هستیم چطور شادی کنیم و بخندیم؟

بعد اینکه این خندیدن؛ درست است که نهایت نیم ساعت است و تمام می شود، ولی چه تاثیری دارد؟؛ نمی تواند منجر به بازتولید خشونت شود؟ یعنی اصلاً برنامه سازان این شبکه دو دقیقه به محتوای برنامه شان فکر کرده اند یا اینکه صرفاً ملت را پخش زمین کنند، برایشان کفایت می کند؟

 بی‌ربط:کامنت‌هایاین مطلبرا دوست داشتید بخوانید. پر از درد است.

جامعه دوقطبی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۳ ، ۰۸:۱۹
یک زن
زنان سرزمین من - هم اکنون نیازمند یاری رنگی رنگی تان هستم

چند هفته قبل نفیسه زنگ زد که باید این دفعه در دورهمی دوستای امیرکبیریمان، تو حرف بزنی. در مورد یک موضوع فرهنگی، سیاسی، اجتماعی یا کلن هر چه که فکر می کنی برای جمع خوب است.

خب من هم اول از همه حواله اش دادم به یکی دیگر و آن یکی دیگر هم زرنگ تر از من، دوباره نفیسه را فرستاد برایم. قبول کردم؛ بعدش هم در شلوغ پلوغی این روزهایم یادم رفت که اصلاً بهش فکر کنم. حالا نفیسه اس ام اس زده که این هفته برنامه است و من هم افتاده ام به فکر که برای یه عده دوستی که تقریباً در یک رنج سنی هستیم و هم مجرد داریم بینمان و هم متأهل و یک عده بچه دارند و یک عده ندارند و همه هم یا قبلاً از بچه های فعال فرهنگی بودند یا همچنان فعال‌اند و گرایش های سیاسی متفاوتی هم با هم داریم و اینا؛ در مورد چی حرف بزنم. پیشنهادی چیزی لطفاً.

 

سال جنگیدن و نجنگیدن
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۳۵
یک زن
زنان سرزمین من - :|

شعبان است؛ همش همش عید است؛ باید همه چیز خوب باشد احیاناً؛ باید آدمیزاد خوشحال باشد حتماً؛ باید امیدوار بود حتی؛ باید احساس خوشبختی داشت شاید؛ باید خندید از اعماق دل و با همه وجود احتمالاً. درست است؟! پس چرا من با همه نوری که این مدت ته قلبم روشن بود، الان هیچ کدام از اینها نیستم؟ چرا به این نتیجه رسیده ام که همه تلاش هایم بی نتیجه مانده است؟ چرا همه امیدم ناامید شده است؟ چرا این همه شکستم؟ چرا؟

اندر حکایت جک
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۳ ، ۱۶:۵۹
یک زن
زنان سرزمین من - وقتی زنانگی فوران می‌کند

یک چیزهایی هم در این عالم هست که باعث می شود یکهو همه زنانگی آدم فوران کند و دست و پایش بلرزد برای خیاطی. یک چیزهایی مثل این مثلاً :).

بعد آدمیزادی که وقت ندارد فعلاً به این کارها برسد، باید چه کار کند احیاناً با این احساسات بالاآمده؟

سال جنگیدن و نجنگیدن
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۰۹
یک زن
زنان سرزمین من - کنایه‌مرگی

*دکتر اباذری سر درس فوکو یک بحث کوتاهی را باز کرد در مورد مرگ کنایی حرف زدن در جامعه مدرن. اینکه آدم ها دیگر حوصله کنکاش و بررسی حرف های یکدیگر را ندارند و راست و صریح باید حرفشان را بزنند؛ برخلاف جامعه سنتی که یک حرف را هزار جور بقچه بندیل می کردی و با صد مدل بالا پایین شدن لحن می گفتی و طرفت هم در تلاشی این راز را می گشود و کیفور می شدند هر دو طرف؛ یکی از اینکه حرف مگویش را توانسته بگوید و دیگری از اینکه راز مگوی او را کشف کرده است.

**دیروز میلاد اول لپ مارینا را کشید و بعد رفت سراغ لپ آرمیتا؛ که آرمیتا نگذاشت و مارینا گفت آرمیتا خجالت می کشد و بعدش میلاد بدون اینکه حواسش به آدرینا باشد، داشت راهش را کج می کرد که بچه سه ساله می آید جلوی راهش و می گوید: "عمو من خجالت نمی کشما."- کنایه از اینکه عمو لپ منم بکش- و میلاد که متوجه منظور آدرینا نمی شود فقط لبخندی تحویلش می دهد و می رود گوشه دیگر خانه. اما آدرینا بدو بدو می رود دنبال میلاد و دو تا دست های او را می گیرد و می گذارد روی لپ های خودش؛ که یعنی لپ من را هم بکش. دیروز که این اتفاقات افتاد یکهو یاد این حرف دکتر اباذری افتادم.

***بعدش دلم سوخت برای این کنایه‌مرگی؛ تمام زیبایی و رنگ و رو و احساس این دنیا را گرفته است انگار؛ چه خوب بود مثلاً وقتی آدم دلش می خواهد یکی برایش گل بخرد، به جای اینکه بگوید گل بخر؛ فقط موقع رد شدن از دم گلفروشی یا دیدن یک گلفروش دستفروش، با ذوق به گل ها نگاه کند و طرف خودش برود تا فرحزاد و چایی را بخورد و برگردد؛ یا مثلا وقتی آدم کسی را دوست داشت به جای اینکه سیخ در چشم هایش نگاه کند و بگوید دوستت دارم؛ همین که مثلاً بگوید نگرانش بوده، یا تأکید کند مراقب خودش باشد، کفایت کند.

 

جامعه دوقطبی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۲۰
یک زن
زنان سرزمین من - یعنی باز هم باید امیدوار بود؟!

خسته ام؛ از این همه امیدواری خودم به درست شدن اوضاع و احوال. از این همه تلاشم حتی. از اینکه چراغ ته قلبم هنوز روشن است و من همچنان بین همه سیاهی ها حواسم به آن روشنی است. شاید باید سیاهی ها را ببینم و در آن غرق شوم. شاید اصل با آن سیاهی هاست. شاید آن نور، دروغین است. ساختگی است شاید. شاید نباید بغض روز و شبم را با نگاه به آن روشنی، مدام بخورم و لبخند بزنم.

دیشب خواب می دیدم برای رسیدن به بوته های گل بالای یک تپه که اولش خیلی هم بلند به نظر نمی رسید، زدم به راه و یکهو دیدم تپه ای که هموار بود، تبدیل شد به مسیری پرگِل و لای و لیز. همینجور هم مسیر کش می آمد. تمامی نداشت انگار. یک نگاهم به بوته های گل بود و به سختی راه را طی می کردم، نزدیک گل ها که رسیدم دیگر بریدم. توان نداشتم. دلم می خواست یکی دستم را بگیرد و این آخر راهی کمکم کند، ولی کسی نبود. هیچ‌کس. دیگر نه توان رفتنم بود و نه دل برگشتن. همینجور در گِل مانده و چشم به گل‌هایی که در چند قدمی ام بودند، ماندم معطل. راستش را بخواهید در خواب حس می کردم که دارم خواب می بینم و در همان حس چقدر دوست داشتم به گل ها برسم و بعد که مثلا بیدار شدم به خودم بگویم: "دیدی شیما خانوم! دیدی امیدواری ها و تلاشت درست بود؛ دیدی؟!!" ولی...

یعنی باز هم باید امیدوار بود؟!

سال جنگیدن و نجنگیدن
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۳ ، ۰۵:۳۶
یک زن
زنان سرزمین من - حکایت زن‌هایی که بوی بهارنارنج و تمشک می‌دهندحکایت زن‌هایی که بوی بهارنارنج و تمشک می‌دهندازاینجا

می خواهم شبیه زنی شهری شوم
با لباس فاخر ابریشمی
پاشنه های بلند
ناخنهای لاک خورده
و مردی مثل تو...

( آخر یکبار داشتی پنهان از من/ به لبخند
تگاه به زنی با ماتیک سرخ میدادی)

می خواهم شبیه خانم دکترها شوم
با اونیفرم سفید
عینک فرم مشکی
گوشی ای که ضربان عاشقی را اندازه می گیرد
و مردی مثل تو...

( آخر یکبار داشتی پنهان از من/ به لبخند
نگاه به دکتری می دادی/ با بوی تیز ساولون)

می خواهم شبیه همه باشم جز "من"
"من " بوی بهار نارنج می دهد
بوی تمشک می دهد
با ناخنهایی سیاه از گردوی کال
ولیک می چیند
مربا می پزد

و

هی دوستت دارد

هی دوستت دارد

هی...

" من " خوب نیست
آنقدر به تو چسبیده
آنقدر به تو نزدیکست
که نمی توانی ببینی اش
هرگز/ حتی کمی به لبخند
هرگز/ حتی کمی پنهانی...
 
رویا بیژنی
 

وقتی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۳ ، ۰۸:۳۷
یک زن