زنان سرزمین من

یک پسر روستایی، با لهجه غلیظ و عمیق که نشان می دهد تا قبل از این رنگ شهر را به خودش ندیده، تقریبا بی سواد یا فکر کنم نهایت سیکل، در روستا کشاورز است احتمالا و یک گاو هم دارد، با صورت سیاه سوخته و بدن کاملا کج، می آید شهر و عاشق یک دختر تحصیلکرده، پولدار، نقاش، احتمالا با کلی روابط و پرستیژ اجتماعی می شود و بعد با پررویی می رود خواستگاری دختر. خب دختر اگر شخصیت داشته باشد، باید یکسری بدوبیراه بارش کند و بعد هم برود سراغ زندگی اش و آب پاکی را بریزد روی دست پسر، ولی خب خودتان خوب می دانید که قحط الشوهر است و نباید همین یک مورد را هم از دست داد، چون خدای نکرده ممکن است  بماند و وااسفاه... لذا دختر مذکور حتی به این کیس بی ربط هم فکر می کند و بدتر آنکه دست و پایش را مثل دختربچه های 13- 14 ساله که تازه خواستگار آمده خانه شان گم می کند و به تته پته می افتد و انگار نه انگار که برای خودش کلاس نقاشی دارد و کلی شاگرد زیر دستش می آیند و می روند و این حرف ها.

خلاصه که سریال "جاده قدیم" تمام شد و ما نفهمیدیم بالاخره جواب این دخترخانم به آقاپسر چه شد، ولی از وجنات پسر و سکنات دختر می توان حدس زد که صدی نود جواب مثبت است. کفویت و این حرف ها هم که کشک کلا. جواب مثبت و منفی دختر را بگذارید کنار، اصلاً من مانده ام در این شخصیت پردازی دخترخانم که با این سن و سال مثل دختربچه های نابالغ و در بعضی موارد حتی ابله ها رفتار می کند. خوش به حالمان با این سریال هایمان و این نگاه خوب شخصیت های فرهنگی مان به زن.

بی‌ربط: دعا کنید برای من هم در این شب‌ها و روزهای عزیز و پرنور که سخت محتاجم.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۳
یک زن

یک گروه تلگرامی است با اعضایی که همه شان استاد و دانشجوهای ارشد به بالای جامعه شناسی و مطالعات فرهنگی و مطالعات زنان. همه هم شکر خدا از دانشگاه های خوب. درین حد که اغلبشان مقاله ها و کتاب های درست درمان دارند یا تحلیل هایشان در موضوعات مختلف دست به دست می چرخد و الخ...(البته خودتان واقفید که به جز من).


القصه اینکه همین چند ساعت قبل یکی از اعضا حرفی زد و آن یکی در جوابش نوشت: "یک کلام از مادر عروس" (حالا کار نداریم که اصلا چرا باید همچین ادبیات کوچه بازاری در همچین گروهی به کار رفته شود. به هر حال این حرف را زد). بعد یک خانوم دکتر مطالعات زنان کارکرده ای آمد در مورد سکسیم نوشت و اینکه حواسمان به ادبیات تحقیرآمیزی که به کار می بریم باشد و هر ضرب المثل و سخن کهنی و غیرکهنی که مایه های تحقیر زنان دارد را سعی کنیم به کار نبریم تا کم کم این نابرابری ها از فرهنگ محو شود. (رویکرد خانم دکتر مذکور البته با پیشینه شناختی که از ایشان دارم، رویکرد فمینیستی است و قایل به حذف تمامی کلیشه های جنسیتی و نابرابری های اجتماعی هستند؛ چیزی که به هر حال با علم ناقص من منافی نگاه دینی است؛ چون در نگاه دینی بعضی از نابرابری ها و کلیشه های جنسیتی، ممدوح و توصیه‌شده هستند حتی، ولی به هر حال در این زمینه؛ یعنی تحقیر زنان در ادبیات و نابرابری های جنسیتی مستتر در ادبیات، حرفشان معقول و منطقی بود.) 


خلاصه که خانم دکتر این را گفتند و یکهو همین اعضایی که قبل تر حرف های قلمبه سلمبه ازشان می دیدیم و می شنیدیم و در مورد آب و محیط زیست و حرکت های اجتماعی و چه و چه تحلیل های دست اول جامعه شناختی می ریختند روی داریه و از بودریار و بوردیو و فلان و فلان حرف می زدند، شروع کردند به توپیدن که این حرف های فمینیستی چیه و مگر اصلاً این ضرب المثل ها چه ایرادی دارد... هر چه هم این بنده خدا نوشت که عزیزان، حرف اصلی را بگیرید، فرهنگ ضدزن را درست کنیم، فایده نداشت که نداشت... درکل اینکه خواستم بگویم خدمتتان که حوزه زنان خیلی گناه دارد والا؛ حتی فرهیخته های مملکت هم اینجوری می ایستند جلویش و اصلاً درست گوش نمی دهند که بخواهند بعدش بفهمند این دست نابرابری های ساختاری مذموم و مستتر در بافت های فرهنگی را. بعد خودتان نتیجه بگیرید که چه زحمتی باید کشید برای اصلاح امور. نقطه.



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۴
یک زن

خب من بعد سال ها فهمیدم باید چه طور با زندگی کنار بیایم. کم کم دارم قواعد زیستن را درک می کنم. نسبت آدم ها با هم و نسبت همه با خدا. اینکه به چه اموراتی باید بها بدهم و چه چیزهایی باید برایم بی ارزش باشد. اینکه چطور قطعات پازلی که خدا برایم تصویر کرده را، درست بگذارم و شکل زندگیم را تکمیل کنم. چطور با سختی های این دنیا -که اصلا تاروپود این جهان را با رنج بافته اند- بسازم و لبخند بزنم... این یافته ها اصلا چیز کمی نیست برای من. یادم می آید وقتی بچه سال بودم -حدود دبیرستان- تقریباً یک ساعت قبل از اذان صبح بیدار می شدم و بنا می گذاشتم به نماز و دعا. عمق خیلی از دعاهای موجود را درک نمی کردم. راضی شدن به قضای الهی، پناه بردن به خدا از شر نفس، استغفار از شرور درونی، طلب عبودیت به درگاه الهی و...؛ درست به خاطر دارم که مدام از خدا می خواستم عمق این کلمات را به خوردم بدهد. بفهماندم. حالا فهمیدم. دیر و زودش مهم نیست. مهم نیست که الان 32 را پر کرده ام و حدود 19- 18 سال از آن زمان و آن دعاها می گذرد. مهم نیست که خدای عزیز چقدر زحمت کشید و بالا پایینم کرد تا اینها را درک کردم. مهم همین فهمیدن است. همین شادی این روزهایم. همین روزهایی که برایم سپری می شود به خوشی و آرامش... شکر خدا


بی ربط: بالاخره به اینجا هم عادت می کنم. فعلا ملالی نیست جز از دست دادن خیلی از رفقای وبلاگی و بس.



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۱
یک زن

اگر یادتان باشد قبل تر ها پستی نوشتم در بلاگفا با عنوان زن های بدبخت ساری پوش. آن زمان بعد از مصاحبه با خانم دکتر معینی فر در مورد هند و وضعیت زنان هندی، آن پست را نوشتم.

(خب من امروز فهمیدم چقدر زن های سرزمین عجایب که بلدند دور درخت پیچ بخورند و برقصند و پرِ ساری به باد بدهند و از پله های وسط سالن های بزرگ خانه شان بالا پایین بروند و هی معشوق مردهای آنچنانی باشند، بدبختند. حتی خیلی بدبخت تر از زن های افغان که قبل ترها آن خانم قاضی اهل ولایت تخار برایم گفته بود....)


چند روز پیش بالاخره گفتگوی کامل با ایشان در مهرخانه قرار گرفت. که اگر دوست داشتید می توانید آن را بخوانید؛ "رنج زنان ساری‌پوش؛ از زنده‌به‌گورشدن تا خودسوزی به خاطر جهیزیه".

بخوانید و احساس خوشبختی کنید حتی! (از باب توجه کردن به بیچاره ها و فراموش کردن بیچارگی خود)


زن هندی



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۹
یک زن

اف بر این غلط نویسی های شبکه های اجتماعی. طرف معضل را معظل می نویسد، لغت را لغط، حیف را هیف، اظهارنظر را اضهارنظر. از همه بدتر تلألو؛ که نوشته بودند تلع لو. یعنی سر به کدام بیابان بگذارد آدم خوب است؟ بخشی از این اشتباهات، خب آدم می گوید به خاطر تندنویسی و کوچک بودن گوشی و تبلت است مثلا که باعث می شود دست آدم به جای ظ برود روی ض. یا هر چی. ولی بعضی از این غلط ها، دیگر ربطی به این بهانه ها ندارد و نمی شود گفت زمین کج بوده. از بیخ دیکته ها مشکل دارد انگار. خیلی خیلی خیلی کم کتاب - به‌خصوص رمان- می خوانیم. مع الاسف.

نوشتن های غلط غولوط به کنار، آدم وقتی سرش می چرخد توی این شبکه ها و چشمش زیاد این دیکته های اشتباه را می بیند، کم کم خودش هم ممکن است درست نویسی را یادش برود. نمونه اش خود من. انقدر اظهار را اضهار دیده بودم، چند روز پیش آمدم بنویسم اظهار داشت، ناخودآگاه نوشتم اضهار...

خلاصه که این وضع دیکتیشن فعلی جماعت ایرانی را بگذارید روی این اثر مضاعف آن... خدا به داد فردایمان برسد.



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۸
یک زن
پیرها را دست کم نگیریم. واقعا هرکدامشان با هر گذشته زشت یا زیبایی یک تاریخ اند، یک زندگی. لازم نیست حتماً آدم معروف و مشهوری باشند؛ اصلاً همین ناشناس بودن، همین عادی بودن، معمولی بودن، یک جاهایی ناب تر و بهتر است برای درک زندگی گذشتگانمان. حالا هرچه پیرتر، بهتر. اصلا تا قبل از اینکه خاطرات دورشان بپرد و پاک شود، باید انقدر سوال پیچشان کرد تا همه داستان هایشان را تا جاییکه یادشان می آید بریزند بیرون. از مکتب رفتن هایشان، بازی هایشان، عاشق شدن و ازدواجشان، مدل غذاهایی که می خوردند، حرف های مادرها به دخترها، و... بگیر تا وضع مملکت در برهه های مختلف تاریخی.

هرکدامشان یک جور تاریخ شفاهی اند برای خودشان. انقدری این کار خوب و مفید و مهم است که خانم نجم آبادی که الان سال هاست دانشگاه هاروارد تدریس می کند و در ینگه دنیا زندگی می کند، با کمک دستیاران تحقیقاتش، می گردد در کنج به کنج خانه های این کشور و پیرزن ها را پیدا می کند و شروع می کند باهاشان حرف زدن و صحبت هایشان را ضبط و ثبت کردن. از قباله های ازدواج و کنارنوشته های قران های قدیمی و هر سندی که از قدیم در خانه هایشان دارند، عکس می گیرند و با کلی مشقت این دیتاها را کنار هم می گذارند و تصویری از زندگی روزمره زنان عادی جامعه در  گذشته های دور را شکل می دهند؛ تصویری که می توان گفت اصلا در لابه لای اسناد رسمی تاریخی خبری از آنها نیست.

این مدت که درگیر و دار بیماری باباجون و بعد هم مراسم خاکسپاری عزیزمان بودیم، فرصت شد بیشتر و بیشتر با عمه جون (عمه مامانم که بیشتر از 90 سال سن دارد، ولی ماشالله از همه ما جوون ها، سرحال‌تر است) حرف بزنم و از گذشته اش بگوید. از اینکه کمتر از 9 سال داشته که ازدواج کرده با پسر همسایه‌شان که 17 ساله بوده و سربازی رفته بوده و مدتی هم شهر کار کرده و پول و پله ای جمع می کند برای عروسی. بامزه بود یا شاید هم دردناک که هنوز آن احساس ترسش در آن سن و سال کودکی از کفش‌های بزرگ شوهرش را فراموش نکرده بود. از همان کودکی و اوایل ازدواجش شروع کردیم و امدیم جلو؛ از بچه آوردن ها و مادرشوهر و خواهرشوهرها و و رفتارش با شوهرش و رفتار شوهرش و... خلاصه که همه چیز را ریزریز زیرورو کردیم با هم. چقدر هم عمه جون خودش ذوق‌زده می شد از حرف زدن در مورد گذشته ها؛ حتی حرف زدن از روزهای سخت زندگی اش. خلاصه که این تاریخ دفن‌شده در سینه پیرهای فامیل را دریابیم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۶
یک زن

خب شاید بلاگفا آن اوایل، فقط سروری بود که وبلاگ نویس ها -بین بلاگفا و پرشین بلاگ!!- انتخابش می کردند و وبلاگ هایشان را رویش سوار می کردند و بعد هم درددل ها و نگاه هایشان را می نوشتند، ولی بعد از سال ها فقط یک آپشن سروری نبود، فقط محل نوشتن حرف های قلمبه شده در دل و فکر نبود؛ یک شبکه ارتباطی بود، یک شبکه دوستی یا حتی یک شبکه دشمنی. هر وبلاگ سن و سال داری روی بلاگفا- که طبق آخرین آماری که از سرچ گوگل پیدا کردم و برای سال 92 بود، اکثر وبلاگ های ایرانی روی بلاگفا قرار دارند- کلی مخاطب ریز و درشت و دوست و دشمن و همفکر و غیرهمفکر داشت که خیلی هایشان را ذره ای نمی شناخت و شاید سال ها از وجود همچین مخاطب هایی خبر نداشت، تا اینکه مثلاً یک پستی می نوشت و یکهو یکی این وسط می آمد کامنت می گذاشت که بعد سال ها مخاطب بودن، این پست به حرف وادارش کرده و الخ. خود وبلاگ نویس هم مخاطب خاموش و روشن کلی وبلاگ دیگر بود و شاید احوالات و روزگار آدم هایی که مجازی با آنها مرتبط بود را فقط از طریق همین وبلاگ هایشان دنبال می کرد. 

خلاصه که نمی دانم چه بلایی قرار است سر بلاگفا بیاید؛ می ماند، از بین می رود. ولی اگر از بین برود، نه فقط وبلاگ هایش، که یک دنیا ارتباط مجازی، یک جهان ارتباطی از بین می رود؛ جهانی که ایجاد مجدد آن تقریباً ناممکن به نظر می رسد.

علی ای حال، با تمام این اوصاف، بعد از این همه مدت که منتظر ماندم و هی ننوشتم حرف هایم را، وقتی ایمیل سحر نازنینم را دیدم که آدرس جدید وبلاگش را فرستاده بود، به تبعیت - که همیشه هم صفت مذمومی نیست اتفاقاً :) - اسباب اثاثیه کشیدم به این خانه. فعلاٌ به صاحبخانه گفته ام خانه را اجاره بدهد تا ببینیم وضعیت خانه کلنگی قبلی مان که صاحبش می خواست بکوبد و نوسازی اش کند انگار، ولی زده با خاک یکسانش کرده، به کجا خواهد رسید. درست شد که چه بهتر، نشد همینجا می مانیم؛ هر چند هیچ وقت هیچ وقت نه اینجا و نه هیچ جای دیگر، نمی تواند جهانی را که بلاگفا ساخته بود، برایمان بسازد.


۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۲
یک زن
زنان سرزمین من - مهارت ها و روش هایی که به نظر می رسد دخترهای مجرد باید به کار ببندند

الف) یکی از بچه ها تعریف می کرد که دوستش که دختری بوده فعال و سرحال و دارای موقعیت اجتماعی مناسب، یکهو در سن 35 سالگی سامانه ذهنی و روحی اش را از دست داده؛ آن هم به خاطر ازدواج نکردن. حالش خراب شده؛ موقعیت شغلی سابقش را که از دست داده، بعد از آن هم هر جا معرفی اش می کنند، دو سه ماهی کار می کند و بعد با دعوا و جنگ و جدال می زند بیرون، الان هم چند وقتی است ولو شده توی شبکه های اندرویدی دنبال پسرها تا شاید خدا بخواهد و یکی از این کیس ها منجر به ازدواج شود؛ دختری که تا قبل از این سن و سال دنبال این روابط نبوده.

ب) من نمی دانم دقیقا چقدر درست است این‌که اغلب آدم ها معتقدند دختری (در مورد پسرها هم هیچ وقت نمی گویندها؛ چون به هر حال.... حرف نزنم در این مورد بهتر است) که ازدواج نکرده و سنش بالاتر از سی سال این حدودها رفته، رفتارهای ابنرمال دارد و یک جاهایی حتی عقده ای است و این حرف ها. چقدر این حرف درست است، یعنی چقدر مطابق با واقعیت است. یعنی نمی دانم واقعاً چقدر این ایمیج واقعیت دارد، ولی فعلاً فرض می گیریم بر صحت درصدی از این حرف ها.

ج) به فرض صحت مورد دوم (البته تا حدودی) و با درنظر گرفتن اتفاقاتی مانند اتفاق مورد اول که ممکن است برای خیلی از دخترها اتفاق بیفتد، می خواهم بدانم واقعاً باید برای مصون ماندن از این رفتارها یک دختر باید چه آموزش هایی بییند؟؛ چه مهارت هایی داشته باشد؟ ببینید می فهمم که بسیاری از این اتفاقات و رفتارها ریشه اجتماعی دارد و به خاطر فشارهای ساختاری است، اما عجالتاً که نمی توانم ساختارها را تکان داد. یعنی توپ هم تکانشان نمی دهد به این زودی ها. پس اگر بخواهیم در سطح خرد وارد شویم و کاری کنیم، خب باید یک دختر چه چیزهایی را در وجود خودش تقویت کند؟ چه روش هایی در زندگی خودش پیش بگیرد تا احتمال ابتلایش به این رفتارها کمتر و کمتر شود؟

به واقع اعتقاد دارم که توانمندسازی زن ها که فقط منحصر در حوزه اقتصادی و سیاسی نیست، در این حوزه های مهارتی هم می توان زن ها را توانمند کرد برای حل مشکلاتشان، برای کنارآمدن با مسائل زندگی شان. حالا لطفا شما هم فکر کنید و تأملی داشته باشید و هر روشی که به نظرتان می رسد کمک کننده باشد پیشنهاد بدهید؛ با تأکید بر اینکه پیشنهادات صرفاً در سطح خرد و عامیلت باشد نه در سطوح کلان و ساختاری.

من خودم چند روش به ذهنم می رسد که به نظرم ممکن است مفید باشد. لیست می کنم در ادامه مطلب. شما هم روشی داشتید بگویید تا اضافه کنم.

1.(یکهو فحش ندهیدها؛ تا آخرش بخوانید. حرف بدی نیست واقعاً) یک سری شرایط هست در زندگی آدم، که واقعا تغییرش دست خود آدم نیست. مثل معلولیت مثلاً. به نظر من با توجه به سطح فوق العاده پایین فاعلیت زنان در ایران در امر ازدواج، برای قشری از دخترها که با معیارهای مادی ازدواج در جامعه ایرانی مطابقت ندارند و ازطرفی هم ممانعت شرعی و درونی برای عرضه خودشان (بخوانید آویزان کردن) به پسرها دارند، ازدواج نکردن مثل همین شرایط معلولیت است. یعنی نقصی که واقعا کاریش نمی شود کرد. دست آدم در تغییر این شرایط کاملاً بسته است. خب حالا با این شرایط، مدل سازی می کنیم از روی زندگی یک فرد معلول. فرد معلول چه کار می کند؟؛ آیا مدام به خودش دروغ می گوید که معلول نیست؟، آیا هی خودزنی می کند و به خودش فحش و بدوبیراه می گوید که چرا معلول است؟... نه. این آدم برای موفق بودن باید شرایط خودش را بپذیرد؛ یعنی مجبور است بپذیرد. پذیرفتن هم یعنی با لبخند درونی. با خرسندی. نه انکار. بپذیرد و زندگی کند. این شرایط قطعاً برایش محدودیت هایی ایجاد می کند؛ خب بکند، همین است که هست.

ازطرفی اطرافیان فرد معلول چه باید بکنند؟؛ هی دل بسوزانند و لی لی به لالایش بگذارند؟ هی زیر پرو بالش را بگیرند و لوسش کنند؟؛ خب معلوم است که غلط است. دو تا از دوست هایم هستند که در این شرایط عدم ازدواج قرار دارند و به قدری خانواده هایشان لوسشان می کنند و دلسوزی های بیخود برایشان می کنند که اصلاً نمی توان بهشان گفت بالای چشمت ابروست. بس که ضعیف و شکننده و متوقع شده اند.

پس خود مورد اول خودش چند نکته مهم دارد؛

1.1.پذیرش نقص توسط خود فرد و دانستن اینکه خودش نقشی پررنگ در ایجاد این به ظاهر نقص ندارد.

1.2.پذیرفتن یعنی با لبخند پذیرفتن. و همینطور یعنی انکار نکردنغ بعضی دخترها به طرز مسخره و خنده داری مدام راه می روند و می گویند اصصصصلاً مشکلی ندارند و اصصصصلاً خیلی هم خوشحالند به خاطر ازدواج نکردنشان و ازین چرندیات. به خودتان دروغ نگویید. دوست داشتن ازدواج چیز بدی نیست. ذاتی است، فطری است، خدادادی است. ادم اگر سالم باشد، ازدواج را دوست دارد. پس دوست دارید. ولی شرایطش نیست.

1.3.اطرافیان زیادی دختر را لوس نکنند که متوقع از عالم و آدم شود و فکر کند همه حقش را خورده اند.

 

2.فعالیت اجتماعی شدید؛ چیزی فراتر از اشتغال. فعالیت های مردم نهاد و مدنی. ارتباطات اجتماعی به خصوص با افراد هم شرایط در درک بهتر شرایط و کنار آمدن با آن کمک کننده است. مثلاً بیایند ان جی ای دخترهای مجرد راضی از زندگی بزنند. مجردان خوشحال. یک همچین چیزی. یادم است دکتر اباذری برای زنان میانسال که بچه هایشان می روند سر زندگی شان و یکهو تنها می شوند همین را می گفت. می گفت اصلاض ان جی ا آبیاری گیاهان دریابی بزنند، ولی فعال باشند. اصل، همین ارتباطات اجتماعی و فعالیت های اجتماعی است.

 

3.اصلاً آدم تاریخ اسلامی نیستم که اطلاعات دقیق و درست درمان دینی داشته باشم. ولی از همان گذشته های دور که در کتاب بینش دبیرستان در مورد ائمه می خواندیم، یادم می آید در مورد امام موسی کاظم و زندان رفتن های مکرر حضرت، حضرت در دعایشان شکر خدا را می کردند که به زندان افتاده اند و فراغتی حاصل شده برایشان برای ارتباط بیشتر با خدا. یعنی یک امر به ظاهر تهدید را تبدیل می کردند به فرصت. شاید بشود در مورد همه وقایع زندگی همچین نگاهی داشت و ابتلائات و زمینه های زندگی را به فرصتی برای ارتباط با خدا و تقویت نگاه دینی به این دنیا تبدیل کرد. این شرایط هم می تواند محمل خوبی باشد برای تقویت این نگاه.

 

فعلاً همین ها باشد. چیز جدید بود باز هم اضافه می کنم.

 

 

 

وقتی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۵۶
یک زن
زنان سرزمین من - پدربزرگ دیگر زجر نمی کشد.... نفس همپدربزرگ دیگر زجر نمی کشد.... نفس هم

16 روز گذشت از آن سه شنبه شبی که دستت لرزید و نیمی از بدنت لمس شد و دکتر گفت سکته شدید مغزی.

16 روز گذشت از ماراتون تقسیم کار خانوادگی مان برای نگهداری از تو و مامان جون. ساعت 6 تا 11 شب دخترها پیشت بودند و 11 شب تا صبح نوه های پسری. نوه های دختری هم مسئول نگهداری از مامان جون.

16 روز که سهل بود؛ تو بگو 16 ماه، 16 سال، اصلاً 160 سال؛ حرفی نبود که. باز هم ادامه می دادیم. مثل همیشه ات. مثل قبل از این 16 روز که یکی مان غذایت را میکس می کرد و آن یکی پاهایت را ماساژ می داد. جوراب و کفش هایت را پا می کردیم و زیربغل هایت را می گرفتیم. حالا هم برای ما فرقی نداشت. جز اینکه خوابیده بودی روی تخت، ولی برای خودت فرق داشت. بس که این 16 روز لعنتی درد کشیدی. ناله زدی. حتی وقت هایی که بهوش تر بودی اشک ریختی... حالا تمام شد؛ همه آن سختی ها. همه آن زجرها. حالا راحت بخواب عزیزترین پدربزرگ دنیا.... غرق باشی در رحمت الهی....

وقتی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۲۴
یک زن
زنان سرزمین من - بیمار اتاق بغلیبیمار اتاق بغلی

بیمار اتاق بغلی پدربزرگم، دیروز فوت کرد. بعد دخترها و نوه هایش ریخته بودند توی بیمارستان و جیغ و داد و گریه. وسط این سروصداها، یکهو دخترش با صدای بلند و حالت گریه گفت: "بابا! چقدر مامانو می زدی!!!!"

خدا رحمت کند بنده خدا را. ولی من نفمیدم الان این حرفش ذکر خاطرات خوب!!!! متوفی بود؟، گله از پدرش بود؟، تنها صفت بارز و مشخص رفتاری آن بنده خدا بود که حتماً باید ذکر می شد؟، دخترش بدگویی اش را کرد؟؛ یا چی؟... در کل خدا بیامرزدش.

 

وقتی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۳۹
یک زن