مهرنوش جون که این روزها از 6 و نیم صبح تا 10 شب و نیم شب باید سر کار باشد، هفت و بیست دقیقه صبح امروز با تمام انرژی های منفی وجودش برای من و چند تا خانم بعدی که نشسته بودند تا نوبتشان شود، سخنرانی می کرد؛ در مورد بدی های عید و اینکه چقدر متنفر است از اینور آنور رفتن و دیدن آدم ها.
نشسته بودم روی صندلی، زیر دستش و می خندیدم. به این همه تفاوت خودم و مهرنوش. بس که عاشق آمدن عیدم؛ عاشق همین ترافیک های شب های نزدیک سال تحویل، همین ریختن مردم توی خیابان ها و جنون خرید کردنشان، عاشق ماهی گلی و سنبل و لاله و جوانه زدن درخت ها، عاشق همه زن هایی که بوی وایتکس و جرم گیر می دهند و ابروهایشان شده این هوا و تار موهای سفیدشان بیرون زده و منتظرند 29 و 30 اسفند بشود تا وسط شلوغی آرایشگاه های زنانه، خودشان را یکجوری جا کنند زیر دست مشاطه.
پی نوشت 1:یکی توی پلاس پیشنهادهایاین وبلاگرا معرفی کرده بود برای درست کردن شیرینی های عید. در کل جای جالبی است. شاید هم یک زمانی خودم همچین وبلاگی زدم.
پی نوشت 2:منو ببر به سمت صبح/ منو ببر به سمت نور/ به سمت نور...
پی نوشت 3:باز هم عید می آید و باز هم اگر تا 5 فروردین زنده باشم، یک سال پیرتر می شوم؛ 32 ســــــــــــــــــــــاله.
وقتی...