زنان سرزمین من

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی من» ثبت شده است

زنان سرزمین من - چقدر خوبی مرضیه نازنینم
"حدوداً 13 سالم بود ازدواج کردم. 14 سالگی هم بچه دار شدم؛ پسر. شوهرم خیلی کتکم می زد. خیلی زیاد. بعد چند وقت خودش طلاقم داد. بچم رو هم وقتی 2 ساله بود ازم گرفت. تا الان نذاشته ببینمش. چند وقت قبل هم بردتش آمریکا. الان دیگه 20 سالش شده."

مرضیه عزیز من، که بعد از این مدت که از آشنایی مان می گذشت، تا به حال هیچ وقت این چیزها را برایم تعریف نکرده بود، اینها را تعریف می کرد و لبخند می زد. لبخند با آه: "غصه که داره شیما جون. ولی کاری از دستم ساخته نیست. بالاخره اینم زندگیه دیگه. باید شاکر بود."

دوست عزیز من برای چشم های بهت زده من حرف می زد؛ خشکم زده بود از اینکه چقدر خوب با این مشکل زندگی اش کنار آمده، چقدر پاک و سلیم مانده، چقدر خوب که اینها را دیر برایم تعریف کرده، چقدر خوب که آدم های دیگر را به خاطر این مشکل زندگی اش مقصر نکرده و نخواسته همه بهش خدمت رسانی کنند و همه نگران دردهایش باشند و گوش به ناله هایش بدهند، چقدر خوب که با خدا درنیفتاده حتی و ناشکری نکرده، چقدر خوب، چقدر خوبی مرضیه نازنینم، چقدر دوستت دارم.



,جامعه دوقطبی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۲ ، ۱۹:۴۴
یک زن
زنان سرزمین من - جیبم داره خالی میشه دیگه

از سال 82 تا حدود سال 88، پیگیر برنامه هایش بودم و فکر و ذکرم شده بود حرف های دینی و توصیه هایی که داشت. جلساتش را دنبال می کردم. نوارهایش- آن زمان ها که سی دی پلیر و ام پی تری پلیر و اینها هنوز نیامده بود- را می گذاشتم در واکمن سونی که بابا برایم خریده بودش و کلی دوستش داشتم، و کل مسیر دانشگاه به خانه و برعکس را گوش می دادم.

اگر بگویم تنها کسی بود که بعد از مدت ها در به دری روحی و فکری و نشستن پای بحث این آدم و آن آدم، بالاخره احساس کردم روح سرکشم حرف هایش را می فهمد، اغراق نکرده ام. بارها قبل تر، پیش آدم های متعدد رفته بودم و از خودم گفته بودم. ولی انگار هیچ کدامشان حتی حرفم را هم نمی فهمیدند. ولی این آدم طی یک توضیح کوتاه 5 دقیقه ای که یک بار در دفترش هول هولکی داشتم، همه روحم را فهمید و درک کرد.

البته حرف هایش را باید سلکت می کردم و با پالایش از گوش و ذهنم می گذراندم، ولی به هر حال همچنان برایم عالی بود.

یادم نیست چه شد که یکهو همه چیز را کنار گذاشتم و گوش هایم را بستم. شاید خسته شده بود روحم، شاید اشتباه کردم، شاید... هرچه بود به هر حال این کار را کردم و از آن سال به این طرف دیگر دارم از جیب می خورم.

انگار کن که آدمیزاد بدو بدوهایی بکند در زندگی اش و ذخیره ای جمع کرده باشد و بعد بنشیند و فقط بخورد و خرجش کند. حتی به فکر این هم نباشد که بلند شود و دوباره آستین بالا بزند تا قبل اینکه به ته برسد. حالا امروز حس کردم دیگر دارد این ذخیره تمام می شود. به آخر رسیده است انگار. تمام این مدت، به خصوص این ماه های اخیر زندگی ام، داشتم از همان ذخیره می خوردم؛ ولی دیگر کفگیر به ته دیگ رسیده و باید زودتر کاری کنم.



,سال جنگیدن و نجنگیدن
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۲ ، ۲۰:۱۳
یک زن
زنان سرزمین من - راننده تیمارستان
خطی سیدخندان- رسالت است. حدود 5-24 ساله با یک پراید سفید قدیمی. همیشه هم با همان یک دست لباس طوسی رنگش می بینمش. از اول باهایت طی می کند که کرایه 700 تومانی را 1000 تومان می گیرد. من هم همیشه قبول می کنم. فقط به خاطر اینکه به حرف زدن هایش با خودش گوش دهم.

یعنی احوالات جالبی دارد؛ اصلا عجیب و غریب. یکجور ادبیات و رفتار خاص غیرعادی. مدام زیرلب تا مقصد با خودش ریز ریز حرف می زند. کافیست یکی از مسافرها سؤالی بپرسد، اغلب جواب های پرت و بی ربط می دهد. مثلاً دیروز یکی از مسافرها پرسید: "ببخشید آقا پنجره جلو رو بالا می دید لطفا؟" بعد جواب داد: "بله خانم الان می رسیم." همیشه هم شاد است؛ شاد شاد. حتی گاهی وسط این ریز ریز حرف زدن هایش، خنده هم می کند.

اصلا وقتی در ماشینش می نشینی حس می کنی رفته ای دیوانه خانه و با آدمی در احوالات خودش طرف شده ای. دیوانه همین حس ماشینش هستم؛ همین حس دیوانگی و کندگی از این دنیا و آدم هایش. حتی اگر کرایه اش را بیشتر هم بکند.



,مگو چنین و چنان، دیر می شود گاهی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۲ ، ۱۹:۴۷
یک زن