زنان سرزمین من

۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

زنان سرزمین من - هم اکنون نیازمند یاری رنگی رنگی تان هستم

چند هفته قبل نفیسه زنگ زد که باید این دفعه در دورهمی دوستای امیرکبیریمان، تو حرف بزنی. در مورد یک موضوع فرهنگی، سیاسی، اجتماعی یا کلن هر چه که فکر می کنی برای جمع خوب است.

خب من هم اول از همه حواله اش دادم به یکی دیگر و آن یکی دیگر هم زرنگ تر از من، دوباره نفیسه را فرستاد برایم. قبول کردم؛ بعدش هم در شلوغ پلوغی این روزهایم یادم رفت که اصلاً بهش فکر کنم. حالا نفیسه اس ام اس زده که این هفته برنامه است و من هم افتاده ام به فکر که برای یه عده دوستی که تقریباً در یک رنج سنی هستیم و هم مجرد داریم بینمان و هم متأهل و یک عده بچه دارند و یک عده ندارند و همه هم یا قبلاً از بچه های فعال فرهنگی بودند یا همچنان فعال‌اند و گرایش های سیاسی متفاوتی هم با هم داریم و اینا؛ در مورد چی حرف بزنم. پیشنهادی چیزی لطفاً.

 

سال جنگیدن و نجنگیدن
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۳۵
یک زن
زنان سرزمین من - :|

شعبان است؛ همش همش عید است؛ باید همه چیز خوب باشد احیاناً؛ باید آدمیزاد خوشحال باشد حتماً؛ باید امیدوار بود حتی؛ باید احساس خوشبختی داشت شاید؛ باید خندید از اعماق دل و با همه وجود احتمالاً. درست است؟! پس چرا من با همه نوری که این مدت ته قلبم روشن بود، الان هیچ کدام از اینها نیستم؟ چرا به این نتیجه رسیده ام که همه تلاش هایم بی نتیجه مانده است؟ چرا همه امیدم ناامید شده است؟ چرا این همه شکستم؟ چرا؟

اندر حکایت جک
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۳ ، ۱۶:۵۹
یک زن
زنان سرزمین من - وقتی زنانگی فوران می‌کند

یک چیزهایی هم در این عالم هست که باعث می شود یکهو همه زنانگی آدم فوران کند و دست و پایش بلرزد برای خیاطی. یک چیزهایی مثل این مثلاً :).

بعد آدمیزادی که وقت ندارد فعلاً به این کارها برسد، باید چه کار کند احیاناً با این احساسات بالاآمده؟

سال جنگیدن و نجنگیدن
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۰۹
یک زن
زنان سرزمین من - کنایه‌مرگی

*دکتر اباذری سر درس فوکو یک بحث کوتاهی را باز کرد در مورد مرگ کنایی حرف زدن در جامعه مدرن. اینکه آدم ها دیگر حوصله کنکاش و بررسی حرف های یکدیگر را ندارند و راست و صریح باید حرفشان را بزنند؛ برخلاف جامعه سنتی که یک حرف را هزار جور بقچه بندیل می کردی و با صد مدل بالا پایین شدن لحن می گفتی و طرفت هم در تلاشی این راز را می گشود و کیفور می شدند هر دو طرف؛ یکی از اینکه حرف مگویش را توانسته بگوید و دیگری از اینکه راز مگوی او را کشف کرده است.

**دیروز میلاد اول لپ مارینا را کشید و بعد رفت سراغ لپ آرمیتا؛ که آرمیتا نگذاشت و مارینا گفت آرمیتا خجالت می کشد و بعدش میلاد بدون اینکه حواسش به آدرینا باشد، داشت راهش را کج می کرد که بچه سه ساله می آید جلوی راهش و می گوید: "عمو من خجالت نمی کشما."- کنایه از اینکه عمو لپ منم بکش- و میلاد که متوجه منظور آدرینا نمی شود فقط لبخندی تحویلش می دهد و می رود گوشه دیگر خانه. اما آدرینا بدو بدو می رود دنبال میلاد و دو تا دست های او را می گیرد و می گذارد روی لپ های خودش؛ که یعنی لپ من را هم بکش. دیروز که این اتفاقات افتاد یکهو یاد این حرف دکتر اباذری افتادم.

***بعدش دلم سوخت برای این کنایه‌مرگی؛ تمام زیبایی و رنگ و رو و احساس این دنیا را گرفته است انگار؛ چه خوب بود مثلاً وقتی آدم دلش می خواهد یکی برایش گل بخرد، به جای اینکه بگوید گل بخر؛ فقط موقع رد شدن از دم گلفروشی یا دیدن یک گلفروش دستفروش، با ذوق به گل ها نگاه کند و طرف خودش برود تا فرحزاد و چایی را بخورد و برگردد؛ یا مثلا وقتی آدم کسی را دوست داشت به جای اینکه سیخ در چشم هایش نگاه کند و بگوید دوستت دارم؛ همین که مثلاً بگوید نگرانش بوده، یا تأکید کند مراقب خودش باشد، کفایت کند.

 

جامعه دوقطبی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۲۰
یک زن
زنان سرزمین من - یعنی باز هم باید امیدوار بود؟!

خسته ام؛ از این همه امیدواری خودم به درست شدن اوضاع و احوال. از این همه تلاشم حتی. از اینکه چراغ ته قلبم هنوز روشن است و من همچنان بین همه سیاهی ها حواسم به آن روشنی است. شاید باید سیاهی ها را ببینم و در آن غرق شوم. شاید اصل با آن سیاهی هاست. شاید آن نور، دروغین است. ساختگی است شاید. شاید نباید بغض روز و شبم را با نگاه به آن روشنی، مدام بخورم و لبخند بزنم.

دیشب خواب می دیدم برای رسیدن به بوته های گل بالای یک تپه که اولش خیلی هم بلند به نظر نمی رسید، زدم به راه و یکهو دیدم تپه ای که هموار بود، تبدیل شد به مسیری پرگِل و لای و لیز. همینجور هم مسیر کش می آمد. تمامی نداشت انگار. یک نگاهم به بوته های گل بود و به سختی راه را طی می کردم، نزدیک گل ها که رسیدم دیگر بریدم. توان نداشتم. دلم می خواست یکی دستم را بگیرد و این آخر راهی کمکم کند، ولی کسی نبود. هیچ‌کس. دیگر نه توان رفتنم بود و نه دل برگشتن. همینجور در گِل مانده و چشم به گل‌هایی که در چند قدمی ام بودند، ماندم معطل. راستش را بخواهید در خواب حس می کردم که دارم خواب می بینم و در همان حس چقدر دوست داشتم به گل ها برسم و بعد که مثلا بیدار شدم به خودم بگویم: "دیدی شیما خانوم! دیدی امیدواری ها و تلاشت درست بود؛ دیدی؟!!" ولی...

یعنی باز هم باید امیدوار بود؟!

سال جنگیدن و نجنگیدن
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۳ ، ۰۵:۳۶
یک زن
زنان سرزمین من - حکایت زن‌هایی که بوی بهارنارنج و تمشک می‌دهندحکایت زن‌هایی که بوی بهارنارنج و تمشک می‌دهندازاینجا

می خواهم شبیه زنی شهری شوم
با لباس فاخر ابریشمی
پاشنه های بلند
ناخنهای لاک خورده
و مردی مثل تو...

( آخر یکبار داشتی پنهان از من/ به لبخند
تگاه به زنی با ماتیک سرخ میدادی)

می خواهم شبیه خانم دکترها شوم
با اونیفرم سفید
عینک فرم مشکی
گوشی ای که ضربان عاشقی را اندازه می گیرد
و مردی مثل تو...

( آخر یکبار داشتی پنهان از من/ به لبخند
نگاه به دکتری می دادی/ با بوی تیز ساولون)

می خواهم شبیه همه باشم جز "من"
"من " بوی بهار نارنج می دهد
بوی تمشک می دهد
با ناخنهایی سیاه از گردوی کال
ولیک می چیند
مربا می پزد

و

هی دوستت دارد

هی دوستت دارد

هی...

" من " خوب نیست
آنقدر به تو چسبیده
آنقدر به تو نزدیکست
که نمی توانی ببینی اش
هرگز/ حتی کمی به لبخند
هرگز/ حتی کمی پنهانی...
 
رویا بیژنی
 

وقتی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۳ ، ۰۸:۳۷
یک زن
زنان سرزمین من - زنانی که مجبورند کودک باقی بمانند تا از زندگی راضی باشند

... «به نظر من مشکل اصلی امروز زنان، جنسی نیست بلکه مسئله بر سر هویت است. نوعی جلوگیری یا اجتناب از بلوغ زودرس است که با رازوری زنانه استمرار می‌یابد و جاودانه می‌شود. نظریه من این است که همانطور که فرهنگ ویکتوریایی به زنان اجازه نمی‌داد نیازهای اولیه جنسیشان را بپذیرند یا ارضا کنند، فرهنگ ما هم به زنان اجازه نمی‌دهد نیاز اولیه‌شان برای رشد و استفاده تمام و کمال از نیروهای بالقوه‌شان در مقام انسان را بپذیرند و محقق کنند و این نیاز تنها با نقش جنسی آن‌ها تعریف نمی‌شود…»

... حتی خود من از دختران جوانی شنیده‌ام که با عبرت از تجربیات ما و از ترس به خطر افتادن موقعیت ازدواج آینده‌شان حاضر به ادامه تحصیل بیش از مقطع کارشناسی نیستند چرا که به نظر می‌رسد دانشگاه نسبتی با «زندگی واقعی» زنانه ندارد و تنها آن را تلخ و غیرقابل تحمل می‌کند. ادامه تحصیل، حضور در اجتماع، تجربیات متنوع و… برای زنان آرزوهایی مبهم و غیرقابل تعریف برای چیزی بیشتر از سشت‌وشو و نظافت و بچه آوردن و بزرگ کردن پدید می‌آورد حال آنکه زندگی توام با رضایت برای یک زن نسبت تام و تمامی با تدوام کودکی او دارد.

... با توجه به سرخوردگی دختران هم نسل من از رقابتهای تحصیلی و کاری این فرض قدیمی درست‌تر می‌نماید که به میزانی که زن کودک باقی بماند و احساساتی، وابسته و رشد نیافته باشد نقش خود در جامعه و خانواده را با رضایت بیشتری می‌پذیرند و حتی با لذت بیشتری به آن‌ها خواهند پرداخت. به افسانه نظم خدادای که نظام طبیعت بر آن مبتنی است ایمان خواهند آورد و خلاهای وجودیش را با هجوم به سمت فروشگاههای بزرگ، لباسهای مارک‌دار، آرایشهای افراطی و ایجاد تغییر در بدنش برای تبدیل شدن به موجودی صددرصد جنسی پر خواهد کرد تا رضایت و آرامش را در اموری نه دربرابر فرهنگ و جامعه مردسالار و سرمایه داری که هم جهت با آن بجوید.

اما به قول آبراهام مازلو «اگر شما به عمد بخواهید کمتر از آنچیزی باشید که ظرفیتش را دارید، هشدار می‌دهم که مابقی عمر خود ناشاد خواهید بود»

 

سال جنگیدن و نجنگیدن
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۱۱
یک زن
زنان سرزمین من -

"کسی که فرزند ندارد ذلیل است و کسی که دارای نعمت فرزند است قوی است و اگر که بمیرد انگار اصلا نمرده است چون فرزندانش هستند و کسی که فرزند ندارد پس از مرگش نامی از او باقی نمی‌ماند."

یعنی رسماً رد کرده اند بعضی از این حضرات در توصیه و تشویق مردم به فرزندآوری. کافیست ثانیه ای؛ فقط ثانیه ای به فکرشان اجازه بدهند کار کند یا به چشمشان اجازه بدهند تا ببینند وضعیت زنان و مردانی که درآرزوی بچه می سوزندولی خدا نخواسته به آنها فرزند بدهد، یا دخترهایی را ببینند که دلشان می خواهد مادر باشند، ولی فرصت ازدواج ندارند. بعد از این دست افاضات بفرمایند.

 

سال جنگیدن و نجنگیدن
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۳ ، ۱۰:۰۷
یک زن