خوشبختی
یکی از بچه های نویسنده، خانمی است تقریباً همسن و سال من؛ اهل یکی از روستاهای حوالی قزوین. دیپلمش را که می گیرد، با یکی از همان اهل روستا ازدواج می کند. بعد از چند وقت هم می آیند تهران. پسر می شود کارگر و دختر هم می رود سراغ درس و دانشگاه. الان خانم فوق لیسانس دارد و خوب در رشته خودش می تواند تحلیلی و دقیق بنویسد؛ مرد هم بعد از مدتی که از کارخانه می آید بیرون و بی کار می شود، دارد گوشه خیابان دستفروشی می کند. ناهمخونی ناجوری پیدا کرده اند؛ اولش اینطور نبودند، ولی اینطور شدند. یکجور تغییر نامتوازن؛ گنده شدن الکی و کاریکاتورگونه یک جز. نهایتش هم می شود احساس نارضایتی دو طرف.
شاید اگر خانم انقدر سریع تغییر نمی کرد، یا حداقل مرد هم همپایش عوض می شد، الان شادتر و خوشبخت تر و راضی تر بودند. خب مگر آدم این نهایت 90 سالی که در این دنیاست قرار است چه کوهی بکند؟؛ چه غلطی بکند؟؛ چرا باید این احساس خوشبختی را از خودش بگیرد؟؛ یا حتی بهتر بگویم چرا باید بعضی سیاستگذاری هایمان جوری باشد که خوشبختی را از آدم ها بگیرد؟؛ چرا آن زمان که تندتند به اسم برنامه توانمندسازی زنان و بالابردن شاخص تحصیلات زنان در سطح جهانی، آنها را چپاندیم در دانشگاه و کلی عوضشان کردیم، به این فکر نکردیم که باید مردهایشان هم همپایشان عوض شوند تا بعدها احساس بهتری به زندگی داشته باشند؟
وقتی...