یعنی باز هم باید امیدوار بود؟!
خسته ام؛ از این همه امیدواری خودم به درست شدن اوضاع و احوال. از این همه تلاشم حتی. از اینکه چراغ ته قلبم هنوز روشن است و من همچنان بین همه سیاهی ها حواسم به آن روشنی است. شاید باید سیاهی ها را ببینم و در آن غرق شوم. شاید اصل با آن سیاهی هاست. شاید آن نور، دروغین است. ساختگی است شاید. شاید نباید بغض روز و شبم را با نگاه به آن روشنی، مدام بخورم و لبخند بزنم.
دیشب خواب می دیدم برای رسیدن به بوته های گل بالای یک تپه که اولش خیلی هم بلند به نظر نمی رسید، زدم به راه و یکهو دیدم تپه ای که هموار بود، تبدیل شد به مسیری پرگِل و لای و لیز. همینجور هم مسیر کش می آمد. تمامی نداشت انگار. یک نگاهم به بوته های گل بود و به سختی راه را طی می کردم، نزدیک گل ها که رسیدم دیگر بریدم. توان نداشتم. دلم می خواست یکی دستم را بگیرد و این آخر راهی کمکم کند، ولی کسی نبود. هیچکس. دیگر نه توان رفتنم بود و نه دل برگشتن. همینجور در گِل مانده و چشم به گلهایی که در چند قدمی ام بودند، ماندم معطل. راستش را بخواهید در خواب حس می کردم که دارم خواب می بینم و در همان حس چقدر دوست داشتم به گل ها برسم و بعد که مثلا بیدار شدم به خودم بگویم: "دیدی شیما خانوم! دیدی امیدواری ها و تلاشت درست بود؛ دیدی؟!!" ولی...
یعنی باز هم باید امیدوار بود؟!
سال جنگیدن و نجنگیدن