حکایت زنهایی که بوی بهارنارنج و تمشک میدهند
يكشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۳، ۰۸:۳۷ ق.ظ
زنان سرزمین من - حکایت زنهایی که بوی بهارنارنج و تمشک میدهندحکایت زنهایی که بوی بهارنارنج و تمشک میدهندازاینجا
می خواهم شبیه زنی شهری شوم
با لباس فاخر ابریشمی
پاشنه های بلند
ناخنهای لاک خورده
و مردی مثل تو...
( آخر یکبار داشتی پنهان از من/ به لبخند
تگاه به زنی با ماتیک سرخ میدادی)
می خواهم شبیه خانم دکترها شوم
با اونیفرم سفید
عینک فرم مشکی
گوشی ای که ضربان عاشقی را اندازه می گیرد
و مردی مثل تو...
( آخر یکبار داشتی پنهان از من/ به لبخند
نگاه به دکتری می دادی/ با بوی تیز ساولون)
می خواهم شبیه همه باشم جز "من"
"من " بوی بهار نارنج می دهد
بوی تمشک می دهد
با ناخنهایی سیاه از گردوی کال
ولیک می چیند
مربا می پزد
و
هی دوستت دارد
هی دوستت دارد
هی...
" من " خوب نیست
آنقدر به تو چسبیده
آنقدر به تو نزدیکست
که نمی توانی ببینی اش
هرگز/ حتی کمی به لبخند
هرگز/ حتی کمی پنهانی...
رویا بیژنی
۹۳/۰۳/۰۴